چیزهایی درهم

ساخت وبلاگ
همین حالا نوشته‌های فاطمه را خواندم. دلم برایش تنگ شد. دوست داشتم بعد از خواندن بعضی از سطرها بغلش کنم.هفته پیش منتظر دوشنبه بودم. قرار بود با پ جایی برویم. همین که رسیدیم غر زد. اسنپ گرفتم و برگشتیم خانه. بخث کردیم. گفت تو نُنُری و از این داستان‌ها. حرف‌هایم را نفهمید. اوقات نلخی کرد. تا بالاخره فهمید. مهربان شد. گفت می‌فهمم و نمی‌خواهم تو را از دست بدهم و... بعد گریه‌های من کمی خنده شدند.سعی کردم بخوانم. یک فیلم خوب دیدم. چهارشنبه پیش دکتر روان‌پزشک رفتم. گفت دپرشن تو هنوز کاملا خوب نشده. بعد روانکاوی را شروع کردیم. از پ گفتم. او هم گفت ترسِ از دست دادن. گفتم اگر پ برود دوباره خیلی به‌هم می‌ریزم و تحملش برایم سخت است. گفت اگر رفت باهم بیشتر حرف می‌زنیم. گفت او دوست ندارد تو را از دست بدهد. دلم گرم شد: یکی را پیدا کردم که صدایم را می‌شنود. بعد پیاده‌روی مفصل، خیابان ِ موردِ علاقه، دیدنِ چهره‌ی عوض‌شده و شادِ شهر، خریدن شربت خاکشیر، خریدن سیر تازه و نخود سبز و اسفناج، خریدن پودر کاری. خانه. خواب طولانی. بودن پ. خنده‌های خودم. شادی خودم. دیشب ی مهمانی داشت. حس خوبی نسبت به خودم نداشتم: هیکلم، لباسم، از همه بدتر صورتم. اما پ گفت تو قشنگی. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 71 تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:28